😱!مثل شوکولات است پدر سوخته

نوشته مهدی امیری ۶ ژانویه ۲۰۱۹ حلوا درست کردم چه حلوایی ! دوستان دیروز رفتم تو کار تهیه حلوا, مشهدی…

Continue Reading😱!مثل شوکولات است پدر سوخته

!همین جا که من نشستم , قبلا قیصر اتریش جلوس میکرده

نوشته مهدی امیری ۱۷ جولای ۲۰۱۹ دوستان,جاتون بسیار خالی, ۳ هفته ای میشه که در شهر بسیار زیبای باد ایشل…

Continue Reading!همین جا که من نشستم , قبلا قیصر اتریش جلوس میکرده

…..خوشبختی یعنی داشتن دو تا دختر

نوشته مهدی امیری ۷ سپتامبر ۲۰۱۹ هفته پیش, همچین روزی بود که رفتم دخترامو بیارم, کوچیکه گفت بابی باید بیای…

Continue Reading…..خوشبختی یعنی داشتن دو تا دختر

! خدا بیامرزتت مرد با اون کتلت هات, روحت شاد

نوشته مهدی امیری ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۹ آقایی که شما باشین, ما زمانی که تازه اومده بودیم اینجا , دانشجو بودیم…

Continue Reading! خدا بیامرزتت مرد با اون کتلت هات, روحت شاد

تعریف خاطره شیرین و شنیدنی احوالپرسی با خارجی ها با صدای مهدی امیری نویسنده ماجرا

https://youtu.be/tn5c9qDc_j4   Mehdi Parsnews Amiri داستانی رو که براتون نقل میکنم عزیزان, چند سال پیش برام اتفاق افتاد و از…

Continue Readingتعریف خاطره شیرین و شنیدنی احوالپرسی با خارجی ها با صدای مهدی امیری نویسنده ماجرا

چرا دلار نمیتونه برگرده به هفت تومن ؟!

دوستان ، خیلی از ماها همیشه یاد گذشته ها  میوفتیم و با ناراحتی سرمونو تکون میدیم و میگیم، یادش بخیر، دلار هفت تومن بود، الان دیگه حتی تصورشم مشکله، هفت تا تک تومانی دوستان، باورتون میشه؟!
اما سوالی که من از شما عزیزان دارم اینه که چرا همیشه یاد دلار هفت تومنی میوفتین، خیلی ها اصلا اون وقتا چشمشونم به دلار نیفتاده بود، حتی پاشونم از همون شهرشون بیرون نزاشته بودن اما با حسرت ، در باره دلار هفت تومنی حرف میزنن!
من خودم اون زمان، انگلستان تحصیل میکردم، واحد پول انگلیسی هام پوند بود (more…)

Continue Readingچرا دلار نمیتونه برگرده به هفت تومن ؟!

که شیر آسان نمود اول!


Continue Readingکه شیر آسان نمود اول!

نیم قرن تنهایی

میگه دیشب اصلا نتونست بخوابه. میگم چرا؟ میگه باز دوباره یاد مادرش افتاده بود! میگم مادرش مگه چی شده؟ میگه…

Continue Readingنیم قرن تنهایی

معامله از نوع مشهدی!

دوستان سالها پیش که بعد از مدت ها، رفته بودم ایران، وقتی میرفتم چیزی بخرم، همراهان میگفتن که تو فورا  پولو در نیار بده، بزار ما اول چونه هامونو بزنیم وقتی گفتیم بده اونوقت دست تو جیبت کن !
من خودم اینجا مغازه دار بودم اما  چونکه  اینجا از چونه زدن و این داستان ها خبری نبود، مام دیگه از عادت در اومده بودیم تا قیمت رو میگفتن، یا میخریدم یام میگفتم خیلی  ممنون و میومدم از مغازه بیرون!
خلاصه یکی دو هفته اول،منو میبردن مثل عقب مونده ها میگفتن تو دهنتو باز نکنی بهتره، مام هیچی نمیگفتیم و دوستان و فامیل واسه من خرید میکردن! (more…)

Continue Readingمعامله از نوع مشهدی!

انشاالله !

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 14, 2010

مردم تو هیچ جای دنیا دست از خرافات ورنمیدارن! اینجام مردم کم خرافاتی نیستن، دیروز  روز سیزدهم ماه بود و همه یک جورایی مواظب بودن که اتفاق بدی براشون نیوفته، مخصوصاً وقتی‌ که روز سیزدهم باشه و جمعه هم باشه که دیگه اون روز رو میگن که بهتره آدم اصلا از خونه بیرون نیاد! از صبح تو رادیو صحبتا همه راجع به همین روز جمعه و سیزدهم بود و با مردم مصاحبه میکردن که آیا به این حرفها اعتقاد دارن و چه اتفاقاتی واسشون در همچین روزی افتاده! (more…)

Continue Readingانشاالله !

دعوت!

نوشته مهدی امیری  در آگوست 6, 2010

چقدر من این تعارفات ایرانی رو دوست دارم، ۳ روز پیش تو مغازه بودم که خانومی، هم سنّ و سال خانوم خود بنده وارد مغازه شد!
بعد از سلام و علیک گرم و گیرا و جای خانوم بچه‌ها خالی‌ نباشه و انشالا بزودی برگردن و دلتنگی‌‌ها تموم بشه و این حرفا گفت که من امروز خودم اومدم پیشتون که دعوتتون کنم که یک روز یا یک شب، هر جوری که راحت تر هستین و وقتتون اجازه میده تشریف بیارین پیش ما، شامی، ناهاری در خدمتتون باشیم!
گفتم خدمت از ماست خانوم!
  هر چی‌ فکر کردم، اصلا قیافه  خانومه یادم نمی‌اومد رومم نمیشد که ازش بپرسم که شما اصلا کی‌ هستی‌! بی‌ انصاف همشم میگفت شوهرم، یکدفم اسمشو نمیگفت که من بدونم شوهرش کیه!


 

(more…)

Continue Readingدعوت!

…. هر جا که روی

چند روز پیش  یکی از دوستان اومده بود پیشم، حالش خیلی گرفته بود، میپرسم چته؟! میگه باید ۳ روز دیگه…

Continue Reading…. هر جا که روی

باربکیوی ایرانی!

نوشته مهدی امیری در  24  آوریل, 2010
بعد از ماه‌ها امروز تو این شهری که ما زندگی‌ می‌کنیم، آفتاب شده بود و هوام قرار بود بشه ۲۱ درجه سانتیگرد! شما رو خدا ببینین ما چقد تو این کشور غریب بیچاره‌ایم که یکروز که هوا میشه ۲۱ درجه همه به هم تبریک میگیم!
از یک هفته قبل که رادیو و تلویزیون یکریز میگفت که شنبه گرمه و آفتابی، یادتون نره که استفاده لازم رو ببرین که دیگه از این روزا کم پیش میاد تو این کشور خراب شده!
ما ایرانیهام که کشته مرده افتابیم و هوای گرم، از چند روز پیش تلفن‌ها برقرار شده بود که چندتا خانواده  دور هم جمع شیم و بریم پیک نیک، کنار رودخونه، تو هوای آزاد، بریم با زن و بچه دلی‌ از عزا در بیاریم، مردیم بسکه تو این زمستون برف و بارون دیدیم!
من هم باوجودی که شنبه بود و مغازه باز، گفتم گور بابای دنیاش مام میبندیم و میریم، بذار اقلاً زن و بچه حالی‌ بکنن، معلوم نیست دیگه کدوم آخر هفته‌ای اینجا هوا جوری بشه که بتونیم بریم به قول امریکایی‌های جهانخوار گریل پارتی!
از صبح ساعت ۶ شروع کردیم به آماده شدن، خدا رو شکر ما ایرانیها تو هرکاری برنامه ریزی نتونیم بکنیم، وقتی‌ که پای شیکم و بخور بخور در کار باشه، هیچ ملتی تو برنامه ریزی به گرد پای ما هم نمی‌رسه، صندوق عقب ماشینو پر کردیم، گوشت، مرغ و نوشابه میوه، خلاصه هر چی‌ که دیگه تو خونمون داشتیم بار ماشین کردیم !
یک جا قرار گذاشته بودیم که همه اونجا جمع شیم و بعدا همه با  هم بریم به اون محلی که هم بشه گریل کرد و هم آب و هواش خوب باشه، اینجا نمیذارن بی‌ فرهنگها! که هر جا دلت خواست، منقلتو علم کنی‌ و شروع کنی‌ به کباب خوردن!
قرار گذاشته بودیم که راس ۹ همه اونجا باشیم، متأسفانه ما بخاطر بچه‌ها یک خورده دیر کردیم، خیلی‌ هم ناراحت بودم، ده دفعه سر خانم و بچه‌ها داد زدم که بابا ما پس واسه چی‌ از شیش بیداریم، واسه اینکه همه رو علاف کنیم؟
هر جوری بود خودمونو ساعت نه‌ و بیست دقه رسوندیم سر قرار، دیدیم جا تره و بچه نیست، به خانومم گفتم بی‌ معرفتا  گذاشتن بدون ما   رفتن؟ یک زره هم فکر اینو که ما بچه داریم نکردن!
خانومم گفت حالا مهم نیست، زنگ بزن ببین کجا رفتن مام میریم، اونجا همدیگرو میبینیم.
گفتم خیلی‌ ناجور شد من اینهمه سخنرانی می‌کنم که آدم باید وقت شناس باشه و واسه وقت دیگران ارزش قائل باشه و این حرفا، حالا خودم از همه دیرتر اومدم!
زنگ زدیم به اولی‌ که ببینیم کجا دارن می‌رن، دیدیم یارو هنوز خودش تو راهه! دومی گفت همین الان میرسیم ده دقه صبر کنین اومدیم! سومی‌ که هنوز از خونشونم راه نیوفتاده بود! تازه فهمیدیم که نخیر، هیچکی نرفته، اصلا هیچکی هنوز نیومده که بره!
درد سرتون ندم، حدود ساعت یازده بود که آخرین ماشین هم اومد! نیم ساعتی‌ هم سر اینکه کجا بریم بحث میکردیم که من دیگه رفتم جلو گفتم، اگه همینجوری بخواین ادامه بدین، ساعت ۵ بعد از ظهر باید از همین جا مستقیم بریم خونه هامون، بابا رضایت بدین دیگه ظهر شد، خلاصه دیگه بعضی‌‌ها کوتاه اومدن و نشستیم تو ماشینا و راه افتادیم به سمت مقصد!
یک و ربع کم رسیدم به محل تعیین شده، جای بسیار قشنگی‌ هم بود، کنار رودخونه، همه جا سر سبز، تر و تمیز، هوام که واقعا عالی‌ بود، یکی‌ یکی‌ شروع کردیم به تخلیه مواد غذایی!

 

 

دوستان هرچی‌ که شما فکر کنین با خودشون آورده بودن، هندونه، خربزه، خیار، آجیل، لواشک، چیپس، پفک، نوشابه، قلیون، ورق، توپ، پتو، میز، صندلی‌…خلاصه که از مخلفات و تخلفات هرچی‌ که بگین بود!
گفتم بابا اومدین پیک نیک یا اسباب کشی‌ کردین، ما خودمون هم دست کمی‌ از اونای دیگه نداشتیم، ما واسه حداقل ۱۵ نفر غذا برده بودیم اما بعضی‌ از دوستان قابلمه‌هایی‌ از صندوق عقبشون در آوردن که معمولاً وقتی‌ خرجی میدن ازشون استفاده می‌کنن!
یک سفره پهن کردیم و قرار شد  هر کی‌ هرچی‌ آورده بیاره بذاره رو این سفره که دیگه بساط گریل و باربکیو رو راه بندازیم.
بدون اغراق یک ساعت و نیم طول کشید تا چیزایی‌ که آورده بودیم واسه یک پیک نیک ۴-۵ ساعته خالی‌ کردیم، دوتا قابلمه آورده بودن دوستان،  که من خداییش توش مونده بودم اینا چه جوری تو صندوق عقبشون جا داده بودن! پرسیدیم اینا چیه، گفتن یکیش پلوه یکیشم قورمه سبزی! با خودم گفتم باربکیوی ما ایرانیها روی ببین، میریم گریل کنیم، چلو قورمه سبزی با خودمون میاریم!
تو همین فکرا بودم که دیدم یکی‌ یک چیز گنده از تو ماشینش در آورد، دورشم پارچه پیچیده بود، پرسیدم این دیگه چیه؟ گفت یک بره کامل گرفتم که درسته کبابش کنیم!
سماور و استکان و نعلبکی و چائی و قند و شیکر  هم برده بودیم، به دوستان گفتم اگه ما تو کار‌های دیگمون هم اینقدر همّت داشتیم، وضع مملکتمون خیلی‌ خیلی‌ بهتر بود از اینی که هست!
خالی‌ بندی هام تو اقایون غوغا میکرد،  همه شده بودن آشپز و کباب پز و استاد باربکیو. یکی‌ میگفت من تو تمام پیک نیک‌هایی‌ که ایران می‌رفتیم، مسئول کباب‌ها بودم، اون یکی‌ میگفت، کبابایی که من درست می‌کنم تو دنیا تکه، یکی‌ دیگه میگفت اگه بذارین من گریل کنم، انگشتاتونم میخورین، یکی‌ دیگم که اصلا شد صاحب چلو کبابی شمشیری تو تهران… من گفتم من یکی‌ که فقط می‌تونم باد بزنم، نه چلو کبابی داشتم، نه آشپزی بلدم اما از همتون بهتر و بیشتر می‌تونم بخورم، دوستم داشته باشین حاضرم باهاتون شرط ببندم!
ساعت دیگه شده بود دو و نیم،  بچه‌ها هم  گشنشون شده بود و شروع کرده بودن به غر زدن. گفتم بچه‌ها این ذغال و منقل و گریل کجاس که کم کم دست به کار شیم؟
هیچکی جواب نداد!
بلند تر گفتم، بابا این گریل رو بیارین شب شد!
بازم هیچکی از جاش تکون نخورد، این به اون نیگاه میکلرد اون به این!
پرسیدم کی‌ قرار بوده گریل بیاره؟
هیچکی صداش در نیومد، از هر کی‌ پرسیدیم گفت من گریل نداشتم که بیارم!
کباب‌ها و مرغها و شیشلیک‌ها و بره درسته رو سفره، هیچکی هم گریل نیاوورده بود!
هر کسی‌ به بغلیش گیر داده بود و تقصیر رو مینداخت گردن اون، آخرش دیدیم که هیچکی به اینکه واسه کباب کردن دستگاه گریلی لازمه فکر نکرده، همه فقط گوشت و مرغ میوه آوردن بدون اینکه فکر کنن با چی‌ میخوان اینارو کباب کنن!
لب و لوچه همه آویزون شده بود اما از همه بدتر بچه‌ها بودن، گفتیم بیاین اقلاً چلو قورمه سبزی بخورین، یکی‌ دو قاشق گذاشتن دهنشون، اونام که سرد بود و غیر قابل خوردن!
گفتیم جمع کنین بساطو بریم خونه، ما ایرانیها کدوم کارمون مثل آدمه که باربکیو کردنمون مثل آدم باشه، جمع کنین بریم…

 

شماره تلفن های ضروری در آلمان (more…)

Continue Readingباربکیوی ایرانی!