عنکبوت زیبای من!

ارسال‌شده در  نوشته‌های بابی در فوریه 8, 2010
نویسنده: مهدی امیری
خدمت شما عرض کنم که پارسال همین موقع‌ها بود داشتم جارو میزدم، ایندفعه نه تو خونه بلکه تو مغازه! بی‌ ادبی‌ میشه نوبت رسید به دستشویی، جارو  رو گرفته بودم می‌کشیدم به زمین ودر و دیوار، هر چی‌ آشقال و کاغذ ماغذ و هر چی‌ بود می‌کشید تو و میبرد، پشت سیفون، یک طاقچه هست که دستمال توالت‌ها رو اونجا میذارم، وقتی‌ کار به تمیز کردن پشت دستمال‌ها رسید، دیدم یک عنکبوت مثل برق دوید و رفت پشت دستمال‌ها قایم شد!هیچی‌ نگفتم اصلا هم بروی خودم نیاوردم، انگار نه انگار که من اونجا چیزی دیدم، یک جوری جارو میزدم که اون بدبخت رو قورتش نده! کارم که تموم شد، جارو رو جمع کردم اما پیش از اینکه از توالت برم بیرون رفتم اون دستمالی رو که طرف پشتش قائم شده بود ورداشتم بیچاره مثل بید داشت میلرزید، هیچ راه فراری هم نداشت!
 

 
گفتم نترس، مرد باش! من  قاتل نیستم، من کسی‌ نیستم که بخوام جون کسی‌ رو بگیرم، فقط میخواستم بدونی که خر نیستم، من همون اول هم تورو دیدم اما به روم نیاوردم، نخواستم حالتو بگیرم! اما بدون که همه مثل بابی رئوف نیستن تو این دنیا، تو تا صدای در رو میشنوی باید قایم شی مرد مؤمن‌ نه اینکه صبر کنی‌ ببینی‌ چی‌ پیش میاد! از کارات معلومه که هنوز خیلی‌  بچه‌ای،  خیلی‌ چیزارو تو زندگی باید بهت یاد بدن! اصلا میخوام بدونم پدر مادرت میدونن که تو اینجائی؟ نکنه از خونتون فرار کردی! میدونی‌ الان مادرت چه حالی‌ داره؟ میدونی‌ بابات چی‌ میکشه؟
سرشو انداخته بود پایین، جیک نمیزد، دلم به حالش سوخت گفتم شاید تو هم مثل من غریبی، ولی‌ خوب چرا اومدی اینجا؟ این همه جا رو تو دنیا ول کردی اومدی پشت دستمال‌های من خونتو ساختی!
تازه، گیرم که بکشمت همین الان، تو چی‌ داری که از دست بدی؟ آخه بدبخت اینم زندگیه تو داری؟ تو هم که اوضات از من بی‌ ریخت تره! بیا برو ببین عنکبوت‌های دیگه کجا‌ها اویزونن اونوقت تو اومدی کجا خونتو ساختی، جنگل‌های امازون رو ول کردی، جزایر هاوایی رو گذاشتی‌، سواحل مدیترانه رو گذاشتی‌ اومدی تو توالت بابی؟ آخه به اینم میشه گفت زندگی؟ من الان چند ساله اینجام تا حالا یک دونه مگس  این تو ندیدم، تو اصلا فکرشو کردی اینجا چی‌ می‌خوای بخوری؟ اقلأ میرفتی پاکستان و هندوستان، جایی‌ واسه خودت پیدا میکردی بدبخت، هیچی‌ نه‌، پشه و کرم و مگس گیرت میومد!  شانس ما رو ببین، همه اسپایدر من دارن ما هم اسپایدر من داریم!
با چشاش داشت التماس میکرد که کاریش نداشته باشم، گفتم خوب دیگه حالام لازم نیست اینقد بترسی، من هیچوقت دستمو رو تو بلند نمیکنم، اینو مطمئن باش! بابی ضعیف کش نیست اما برو فکری به حال خودت بکن، من اینجا واست آینده‌ای نمی‌بینم، این حرفا رو هم که دارم بهت میگم بخاطر خودته، من اگه بهت این نصیحت هارو نکنم آخه کی‌ میخواد بیاد این تو، واست حقایق زنگی‌ رو بگه، من بزرگتر هر کی‌ نباشم از تو یکی‌ حداقل  چند تا پیرهن بیشتر پاره کردم!
گفتم ببین،من  معمولاً عنکبوت هارو  با دستمال میگیرم و میزارم تو خیابون، برن دنبال کارشون اما خدا رو خوش نمیاد که  تو این سرما، تو طفل معصوم رو ول کنم تو این برف و بارون به امان خدا! فعلا بمون تا ببینیم چی‌ پیش میاد اما اینجا جا خوش نکنی‌ وبه قول معروف کنگر نخوری و لنگر بندازی!
خلاصش کنم، این آقا یا خانوم عنکبوت شده بود یار و یاور من، هر وقت میرفتم گلاب به روتون، دستی‌ به آب برسونم، کلی‌ باهاش حرف میزدم، بعدشم که هوا گرم تر شد دیگه نزاشتمش بیرون، گفتم حالا این بیچاره که کاری با من نداره بذار اینم اینجا با غم و غصه خودش مشغول باشه!
جالبیش این بود که این عنکبوت ما، فقط به دیوار چسبیده بود، نه تاری دورخودش درست کرده بود نه هیچی‌، بهش گفتم، نکنه تو می‌خوای با قلاب  از  توالت ماهی‌ بگیری بخوری! عنکبوت‌های ما تو ایران تاری میبندن دور خودشون که کله آدم هم توش گیر کنه دیگه نمی‌تونه بیاد بیرون چه برسه به حشرات! شاید هم اعتصاب غذا کردی، نکنه شمام با دولتتون  و رئیس جمهورتون مشکل دارین!
صبح‌ها که میومدم باهاش سلام و چاق سلامتی می‌کردم، حالشو میپرسیدم، واسش از چیزایی‌ که اتفاق افتاده بود می‌گفتم، از بچه هام واسش تعریف میکردم، باهاش درد دل می‌کردم، از این و اون می‌گفتم، غیبت می‌کردم ! بعضی‌ وقتام  خالی‌ می‌بستم، هیچ وقت هم بر نمیگشت تو ذوقم بزنه بگه بابی خر خودتی، میذاشت هر چی‌ دلم میخواست بگم، همچین هم تو چشام نیگاه میکرد و گوش میداد که آدم خیال میکرد که همه چیرو میفهمه!
این اواخر دیگه خیلی‌ با هم عیاق شده بودیم، بهش می‌گفتم عنکی! اونم دیگه اصلا ترسی‌ از من نداشت کم مونده بود که وقتی‌ دستمو دراز می‌کنم دستمال وردارم، دستمال رو بده دستم! بعضی‌ وقتا که میرفتم میدیدم نیست، نگرانش میشدم،  چندین دفعه، کاری هم که نداشتم، بازم میرفتم که بینم عنکی بر گشته یا نه! ددری نبود، هیچوقت بیشتر از یکی‌ دو ساعت غیبش نمیزد، اونم احتمالاً میرفت سری به مامان باباش بزنه و یا خواهر برادراشو ببینه!
به اونم زیاد بد نمیگذشت پیش من، روز اولی‌ که دیدمش خیلی‌ لاغر و نحیف بود این اواخر گوشت و گلی بهم زده بود، یلی شده بود واسه خودش! لپاش گل انداخته بود، بعضی‌ وقتا که میدیدم اخماش تو همه، یکی‌ دوتا جوک واسش می‌گفتم، دو تا بشکن میزدم، چند تا قر کمر میومدم، فورا خند‌ش می‌گرفت و حالش جا میومد! خلاصه دنیایی داشتیم من و عنکی، تمام جریان‌های ایران رو میدونست،همه خبر هارو روز به روز واسش تعریف می‌کردم، خیلی‌ چیزایی‌ که هیچکی راجع به من نمیدونست، عنکی میدونست! خیلی‌ هم صبور بود، هیچ وقت حوصلش سر نمیرفت! وقتی‌ باهاش حرف می‌زدی، الکی‌ بهونه نمیاورد که بزاره در بره، همیشه با خونسردی به حرفام گوش میداد!
چند دفعه واسش نون  و برنج و از این جور چیزا  ریخته بودم خورده بود! یعنی‌ اولش نمیخورد، واسش توضیح دادم گفتم ببین عنکی جون ، ببین قربون اون شکل ماهت، اگه بخوای منتظر پشه و مگس اینجور چیزا باشی‌ تو این مغازه، ول معطلی! من الان چندین سال میشه که نه تنها اینجا بلکه اصلا تو این شهر مگس ندیدم، مگس و پشه می‌خوای بیا تابستون با بچه‌ها برو، یک جا میبرنت که بهش میگن ایران،  تا دلت بخواد پشه و مگس میتونی‌ میل کنی‌! اسم ایران رو که شنید  دیدم باز مثل اون اولین روز  دیدارمون،  لرزش گرفت، یک لحظه یادم رفته بود که خبر‌های ایران به گوشش رسیده! گفتم نترس بابا شوخی‌ کردم با تو یک شوخی‌ کوچیک هم نمیشه کرد؟ از اون روز به بعد هرچی‌ جلوش می‌ریختم نمیخورد، کافی‌ بود که یکدفعه بگم ایران، به ۳ شماره همه رو خورده بود!
۳ هفته پیش دیدم عنکی نیست،  نیم ساعت بعد رفتم دیدم نیومده،  یک ساعت بعد رفتم دیدم برنگشته، ۶ شد نیومد، ۷ شد نیومد، ۸، هشت و نیم, نخیر عنکی نیومد، شب اصلا نتونستم بخوابم! صبح از دلواپسیم چایی نخورده زدم از خونه بیرون، خانومم گفت کجا میری صبح اول صبح، گفتم واسم جنس میارن باید مغازه باشم!
اومدم مغازه، از در که اومدم تو داد زدم عنکی کجا رفته بودی ناقلا، نکنه تو هم زیر سرت بلند شده، میری حال و حول، اقلا به من بگو که دلواپست نشم، من و تو که این حرفا رو با هم نداریم، من چیزی رو از تو پنهون نمیکنم تو هم باید با من رو راست باشی‌، باید قول بدی که دیگه از این کار‌ها نکنی،‌ دیروز تا حالا نصف عمر شدم ! در دستشویی رو باز کردم دیدم که نخیر از عنکی خبری نیست، اون روز هم نیومد، روز بعدشم نیومد، دیگم نیومد! هر وقت میرفتم دستشویی جاش خالی‌ بود، همش تا دیروز تو فکر این بودم که کجا رفت و چرا رفت  این عنکی من، بهش نمیومد اینقد بی‌ وفا باشه!
دیروز یک شنبه، بعد از اینکه طبق معمول بچه هارو بردم بیرون، به خانومم گفتم من باید برم مغازه، چونکه خیلی‌ همه چیش به هم ریختس، برف و بارون هم که بوده باید حسابی‌ تمیزش کنم، گفت لطفا وقتی‌ تمیز میکنی‌ فقط همون جلو مغازه رو تمیز نکن، دستی‌ هم به دستشوئی و توالت بکش! گفتم چطو مگه، مگه تا حالا اونجا کثیف بوده؟ گفت نه ظاهراً که همه چیز تمیز و مرتبه اما به در و دیوار توالت هم نیگاهی بندازی بد نیست، گفتم من وقتی‌ تمیز می‌کنم همه جا رو تمیز می‌کنم، گفت آره اما من ۳ ماه پیش که اومدم مغازت رفتم دستشویی دیدم یک عنکبوت پشت دستمال‌ها واسه خودش آویزونه، ۳ هفته پیشم که اومدم دیدم که هنوزم همونجاس، اگه من ننداخته بودمش تو توالت سیفونم  روش نکشیده بودم تا ۲ سال دیگم همونجا بود………

این پست دارای 14 نظر است

  1. admin agha

    ممنونتم رامین جان، اینا رو بابی نوشته! کار کار خودشه، بعضی وقتا که سر حال بود از این نوشته ها زیاد مینوشت!
    در ضمن، شمام از من بیشتر غلط نوشته بودی، ۱۰ دقه طول کشید تا فهمیدم منظورت چیه، با اجازه شما تصحیح کردم!

  2. admin agha

    دوستان ممنونم از لطف همتون، مهرداد جان، لطف میکنی، من که هنوزنمیدونم گوگل پلوس چی هست اما شنیدم که بهتر از فیس بوکه!

  3. اقا مهدی واقعا به دوستی هاتون غبطه خوردم……….. دلیل تنهایی هامم فهمیدم……. با این دوستان نامهربونی می کردم……… عنکی هم موجود خوش شانسی بود سه ماه بیشتر زندگی کرد و از مسایل روز دنیا مطلع بود…………

  4. اره مرجان جون، من و عنکی دنیایی داشتیم با همدیگه! الان هم هروقت یادش میوفتم گریم میگیره!
    من این نوشته بابی رو از همه اونای دیگه بیشتر دوست دارم، هر دفعه هم که یکی کامنت میزاره باز این نوشته رو برای هزارمین بار از اول تا آخر میخونم!
    راستش دروغ چرا، من که خودم اونجا نبودم مرجان جان، این نوشته هم داستان نیست اما یکی از آشنایان میگفت که این نوشته رو تو یکی از گرد همایی های فرهنگی! یکی خونده و کلی هم تعریف و تمجید کرده از این طرز داستان نویسی! وتوصیه به حضار برای انتخاب این سبک برای نوشتن ! من که این استاد! ! رو نمیشناسم اما باید آدم فرهیخته و دانشمندی باشه! 😆
    عنکی جان روحت شاد، کجایی ببینی که داستان زندگیتو تو مجالس فرهنگی میخونن! 🙁

  5. وای یاد یکی از درسای انگلیسی کانون زبانمون افتاد که هنوز جمله هاش توی ذهنم هست با اینکه کلاسه مال 18-19 سال پیشه
    در مورد عنکبوتی بود که توی وان حمام بود و جریان غرق شدنش…
    دنیا رو از دید عنکبوت نوشته بود جوری که آدم واقعا باهاش همزاد پنداری میکرد….
    Little did he realize the danger, the terrible danger that was now threatening him….
    حالا این اسم عنکی هم خیلی خوب بود…. مثل کل ماجرا
    ولی خودمونیم ضد فمینیستی هم بودا :))

  6. سایه جان این ماجرا چه ربطی به فمینیست ها داشت؟! میشه شما بفرمایین کجاش من تو این نوشته گفتم بالای چش خانوما ابروست؟! 🙄
    هر وصله ای به من بچسبه سایه جان این وصله ناجور ضد خانوم ها بودن و اینجور چیزا با صد من سیریش و چسب اوهو هم به من نمیچسبه!
    واقعا که دست من اصلا نمک نداره بخدا، من کم تو نوشته هام از حق خانوما دفاع کردم؟ !

  7. :))))))))))))))))))))
    اختیار دارید آقای مدیر
    من جسارت نکردم
    منظورم حسن ختام ماجرا بود 🙂
    اینم محض شوخی گفتم قصدی نداشتم

دیدگاهتان را بنویسید