یک روز زیبا با دخترام

نوشته مهدی امیری ۱۹ جولای ۲۰۲۰

دیروز دوستان جاتون خالی با دخترام رفته بودیم رستوران .
دختر بزرگم هی میگفت بابی تعریف کن حرف بزن واسمون, خیلی دوست داره که واسش حرف بزنم و حتی هر وقت تنهاییم تو ماشین, میگه بابی میشه یک چیز بگی که که تو زندگی بدردم بخوره, فکر کنم باباشو با لقمان حکیم عوضی میگیره!
منم البته میدونم چه جوری نصیحتش کنم , هر کاری که خودم تا حالا تو زندگیم کردم, بهش میگم درست همون کار رو نکنه, چونکه عاقبتشو دارم میبینم !


اینجام که تو عکس میبینین با موبایل هاشون مشغولن, دارن عکس غذا هاشونو میگیرن که مثل من که تو فیسبوک میزارم, اونام هر کدوم واسه خودشون اینستاگرام و تلگرام و نمیدونم تیک تاک و از این حرفا دارن!
دختر کوچیکه اما شیطونه و خیلی رک, هر چی رو شروع میکردم به گفتن, میگفت بابی اینو صد دفه گفتی!
راستم میگه حقیقتش, بعضی خاطرات و داستان ها رو من بیشتر دوست دارم و بارها و بارها تعریف میکنم معمولا هم اولش واسه اینکه ضایع نشم, خودم میگم اینو تا حالا بار ها گفتم, حالا ممکن هم هست نگفته باشم ها اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه !
گفتم بچه ها شاید باورتون نشه اما امروز میخوام یک داستان واستون تعریف کنم که تا حالا نشنیدین !
بزرگه گفت: بگو بابا, کوچیکه گفت امکان نداره!
گفتم خوبم امکان داره, میخوام داستان رستوران رفتنمونو براتون تعریف کنم.
گفت هزار بار گفتی !
گفتم رستوران ترکی رو ؟ من داستان رستوران ترکی رفتنمونو گفتم تا حالا؟!
گفت آره, صد دفه!
گفتم : عمرا اینو گفته باشم!
گفت چرا بابی, روز پدر, بغل رودخونه دانوب و این حرفا.
گفتم نه اون نیست !
گفت پس اونی که رفتیم صبحانه خوردیم, با عمو اینا.
گفتم نه اونم نیست!
گفت پس حتما اونی رو میخوای بگی که با نسیم و مرجان ( دختر عمو هاش ) رفته بودیم , اونو که دیگه ۵۰۰ بار تا حالا گفتی !
گفتم اونو که میدونم تا حالا ۵۰۰ بارم بیشتر تعریف کردم, چه روز خوبی هم بود, یادش بخیر اما اونم نیست!
گفت, هفته پیش با مامی؟!
گفتم نه فقط خودمون ۳ نفری!
بزرگه گفت, حالا, هر چی, بزار تعریف کنه دیگه, بابی اگه هزار بار هم گفته باشه, بازم من دوست دارم بشنوم !
گفتم باشه نمیخواستم دیگه اصلا چیزی واستون تعریف کنم بعد اون حرفای لاریسا خانوم ! اما فقط بخاطر پارمیس!
گفتن خوب دیگه بابی, تعریف کن ببینیم .
گفتم باشه, اصرار دیگه بیشتر از این نمیشه:
یک روز اومدم شما ها رو ورداشتم که بریم رستوران , یکیتون میگفت بریم رستوران مکزیکی یا ایتالیایی , اون یکی دیگه میگفت بریم کنتاکی یام اتریشی و وینر شینیتزل و سالاد سیب زمینی !
گفتم نظر منو نمیخواین بپرسین ؟!
گفتین نه, , چونکه تو میگی رستوران, فقط رستوران ایرانی , غذام , فقط غذای ایرانی!
خلاصه آخرش همه با هم تصمیم گرفتیم بریم رستوران ترکی اما قبلش باید میرفتیم بارونی واستون میخریدیم و بعدشم وسائل سفر, چونکه شما میخواستین روز بعدش برین مسافرت ….
گفت, بابی بسه , داری داستان امروز رو میگی!
گفتم امروز که هنوز تموم نشده چجوری میتونم داستانشو بگم ؟!
گفت تو داستانات همیشه همین جوریه, اولش واقعیه , بعدش هر چی دلت میخواد سر هم میکنی!
گفتم پس قبول داری که نمیتونستی قبلا شنیده باشی؟ دیگه نگی همه داستان های تو رو هزار بار شنیدیم, داستان رو داغ داغ دارم واست میسازم, دست اول دست اول!
دختر بزرگم , صندلیشو عوض کرد اومد نشست صندلی بغلی من, گفت بگو بابی که هیچی از داستانای تو جالب تر نیست اون هم داستانی که تا حالا نشنیدیم!
کوچیکه گفت, باید بگم که منم خیلی دوست دارم از همین حالا بدونم که آخر کار امروزمون به کجا میرسه!
گفتم پس حالا غذاتونو تا سرد نشده بخورین , بعد غذا واستون تعریف میکنم..

دیدگاهتان را بنویسید